عشقم در سرزمین عجایب (93/11/8)ساعت 17
گل پسرم عسلم سلام روز چهارشنبه عصر که با هم برگشتیم خونه شما بهانه گیری کردی که من و ببر سرزمین عجایب . مامان مریم حالش خوب نبود ولی مگه میشه گل پسرم خواسته ای داشته باشه و من بگم نه .... سریع لباسهامون رو عوض کردیم آژانس گرفتم و رفتیم تیراژ ، وای که چقدر به هردومون خوش گذشت مادر و پسر کلی حال کردند (سوار هواپیما - سوار قطار- ماشین بازی و سوار خونه های کوچیک شدی هر کدوم و دوبار رفتی عشقم عزیزم وقت برگشتن گریه کردی که دوباره برگردیم ولی مامان اصلا حالش خوب نبود..... ...
نویسنده :
مامان آرین
12:22
مامان مریم خیلی دلش گرفته گل پسرم عزیزم دوست دارم 7/11/93
تنها بازمانده ی کشتی شکسته ای به جزیزه ی کوچک خالی افتاد، او دعا کرد که خدا نجاتش دهد اگرچه روزها افق را به دنبال یاری رسانی ازنظر میگذراند اما کسی نمی امد سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پارها ، کلبه ای بسازد تا خود را حفظ کند و دارائی اندکش را در ان نگه دارد روزی برای جست و جوی غذا به بیرون رفته بود به هنگام برگشتن دید که کلبه اش درحال سوختن است ودودی از ان به اسمان می رود متآسفانه بدترین اتفاق ممکن برای او افتاده بود وهمه چیز او نابود شده بود از شدت اندوه وخشم درجا خشکش زد وفریاد زد : خدایا چرا؟ صبح زود باصدای بوق یک کشتی که به ساحل نزدیک میشد از خواب پرید، کشتی که قصد داشت نجاتش دهد ...
نویسنده :
مامان آرین
13:35
فرشته زیبای زندگی من برایت از دلتنگیهایم می گویم.....
با یاد تو به سر بردن خوش است (پسرم)... گاهی ما آدمها چقدر سخت همدیگر را میفهمیم!! حتی اگر خیلی سخت به هم نزدیک باشیم!!! حتی اگر قلبمان مالامال از دوست داشتن باشد!!! باز هم گویی خود را در لحظه جای هم قرار دادن برایمان سخت است. من هم گاهی در لحظهای که باید، فراموش میکنم این اصل مهم را... که شاید این حرف یا کار متأثر از محیط بوده است. پس کی میخواهم اینها را یاد بگیرم!!! چرا وقتی میدانم، نمیتوانم به آن عمل نمایم؟!! چرا...؟!! و من این فراموشی را دوست ندارم. این نتوانستن را دوست ندارم. پسر نازنی...
نویسنده :
مامان آرین
13:16